خدا حافظ همین حالا (شنبه 85/11/28 ساعت 1:45 صبح)

سلام یه سلام بارونی ودلگیر تو یه هوای ابری .
من از یه جای کوچیک تو این دنیای بزرگ دارم از رفتن میگم میخوام برم یه مدت نباشم..واسه همینه که دلم گرفته به قول یه بابابزرگی که تازه پیداش کردم تو این دنیای مجازی نباید به کسی دل بست این دنیا حقیقی نیست اما فکر میکنم بابابزرگها هم گاهی وقتها با اون تجربیاتشون اشتباه میکنن!!!البته ببخشید بابابزرگ...
من؛تارا؛دختری از جنس باران هستم دلم برای همتون تنگ میشه برای همه چی مخصوصا دوستانم و وبلاگ ترانه ی تارا..
دلم برای یه ویلون زن که هیچ وقت صدای سازشو نشنیدم تنگ میشه که بضی وقتها تو اوج تاریکی شب همصحبتم بود و با هم پرواز میکردیم و آهنگ گوش میدادیم.دلم برای اونی تنگ میشه که مثل برادرم بود و هست و همیشه منو درست مثل خواهر نداشته اش دوست داشت  مهربون بود و هست کاملا پاک و زلال دلم براش تنگ میشه...
دلم برا یه آدم بد اخلاق هم تنگ میشه که همیشه غر میزنه دعوا میکنه اما اونم مهربونه درسته میخواد پنهانش کنه اما معلومه دل پاکی داره....دلم برای کل کل با بابابزرگ مهربونم تنگ میشه که تازه باهاش آشنا شدم...دلم برای یه نفر دیگه هم تنگ میشه که29همین ماه تولدشه اما اینقدر گرفتاره که یادش رفته یه احوالی از ما بپرسه...آره با توام چون 29 بهمن اینجا نیستم پیشاپیش تولدت رو بهت تبریک میگم...آرزو دارم نباشد در دلت هیچ آرزویی و همیشه مثل الان موفق باشی...
دلم برای مهنازدخترخالم مهناز دختر عمه ام اون دختر خاله بزرگه ی بد اخلاق غرغرو که همیشه نق میزد این کارو نکن زشته اون کارو بکن خوبه ...دلم برای غرغر کردنش هم تنگ میشه...دلم برای وبلاگ شمیم نرگس ...وقایع...شیر مرغ تا جان آدمیزاد...خوشحالم...یاد بادآن روزگاران...خلاصه همه کس و همه چی...
منو یادتون نره هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
تارا از قبیله ی شماست فراموشش نکنید نزارید این وبلاگ گردوخاک بیکسی روش بنشینه...گاه گاهی یه یادی از تارا بکنید...
ویلون زن مهربون؛ داداش خوبم؛بابابزرگ؛برام ایمیل بزنید گاه گاهی یه کوچولو میام سراغتون تو اون جامعه ی مجازی ....
تارا دلش برای همتون تنگ میشه تارا دوستتون داره
مواظب خودتون باشید..
«آها یادم اومد ....راستی قرار بوده دکتر بری هااا بعدش هم جوابشو بهم بگی هنوز یادم نرفته ها...مواظب خودت باش خیلی زیاد چون دلم نمیخواد هیچ وقت مریض باشی.»
قربون همتون
یا علی
تارا





فریب خورده (شنبه 85/11/14 ساعت 11:38 صبح)

صدای گریه ات فضای خونه رو پر کرده احساس تنهایی میکنی ...بازم رویا...بازم خیال...اما دیگه نه... کار از کار گذشته...نه با رویا میتونی به چنگش بیاری نه با خیال...هوا هم ابریه چه حس دلگیری فضای خونه رو بغل کرده...

دلت میخواد داد بزنی آونقدر بلند که تمام هستی صدات رو بشنوند... با خودت میگی زیر بارون میرم قدم میزنم شاید حالم بهتر بشه یه هو میبینی دلت داره داد میزنه:« تارا تنها نه؛ تنها زیر بارون رفتن تو قول و قرارمون نبود.»

راست میگه...!!!

ما قرار نبود تنهایی زیر بارون بریم؛ قرار نبودتنهایی بخندیم؛ قرار نبود تنهایی گریه کنیم ؛قرار نبود اصلا تنها باشیم...کجای کار ایراد داشت؟؟؟!!!...نمیدونم.

اون روز وقتی داشت میرفت گریه هامو ندید!

اون روز وقتی داشت میرفت گفت:باید برم.اما یعنی برای اون باید از من مهمتر بود!!!

مگه نگفت دیگه هیچی به جز من براش مهم نیست؛ مگه نگفت تموم دنیا یه طرف یه لبخند منم یه طرف؛مگه نگفت اگه من نباشم زبونم لال میمیره؛مگه نگفت من واسش گل مریمم اونم واسه من ابر...قطره های بارونم یعنی عشق؛ مگه نگفت تا دنیا دنیاست رو سرم عشق میباره...مگه نگفت تارا همیشگیه...پس چرا رفت.؟؟!

اون روز وقتی رفت تو نگاش نه غم بود نه دلتنگی...مگه نگفت یه دقیقه دوریمو نمیتونه تحمل کنه...الان دوساله که رفته!!!

دیروز تو خیابون دیدمش...

من تنها...اما اون با یه نفر دیگه ...!

ناخواگاه به طرفش کشیده شدم... .

مگه نگفت بین هزاران نفر عطر منو حس میکنه...!

دیروز فاصله ی بین منو اون فقط دوقدم بود؛ من پشت سرش بودم اما اون حس نکرد!!! به حرفاشون گوش دادم... اشک تو چشام جمع شد... داشت به اون میگفت:

من ابرم تو گل مریم بارونم یعنی عشق تا دنیا دنیاست رو سرت عشق میبارم ...اون دختر مثل اونوقتای من نگاش کردو لبخند زد...

حالا منم و حسرت تموم اون روزایی که چرا باورش کردم...

«حالا تو خیلی از من خوشبخت تری اگه مطمئنی که دوستت داره و تموم حرفاش رنگ حقیقت داره باورش کن...تو رو خدا اشتباه منو تکرار نکن.»





سلام محرم (یکشنبه 85/11/1 ساعت 5:43 عصر)

گاهی وقتها که دلت میگیرد.گاهی وقتها دلت میخواهد جایی دنج و آرام پیدا کنی و زار بزنی.دلت از همه متنفر میشود با خودت میگویی:«من کجا اینجا کجا»
آنوقت دلت پر میزند ؛پرواز میکند دنبالش میروی؛با خودت میگویی:یعنی کجا میخواهد برود؟!همچنان دنبالش میروی...خسته ای کلافه ای داد میزنی :«دل دیوانه کجا میبری مرا؟»دلت می ایستد نگاهت میکند بغض کرده آرام زوزمه میکند:«تارا هزار بار به حرفت گوش داده ام...بدون هیچ سوالی...تارا دنبالم بیا...فقط همین...خسته ام...»با خودت میگویی انگار دل دیوانه شده با مهربانی نگاهش میکنی و میگویی:«من هم خسته ام مونس شب های تنهاییم...باشد برو دنبالت می آیم ...اما به خدا کلافه ام فقط زود تر.مظلومانه لبخند میزندو دوباره پرواز میکند و تو همچنان به دنبال دل.

کم کم فضا یک جور دیگر میشود...نه یک جوری که تا به حال هیچ کجای دیگر حس نکرده ای...داد میزنی دلم صبر کن!!!اینجا کجاست؟؟؟میگوید تارا بیا قرار بود سوال نکنی....

باز هم دنبال دلت میروی

وای خدای من چه آرامشی بر اینجا حاکم است چه عطریست که تارای دیوانه را مست میکند...خدایا اینجا کجاست؟!صدای بال فرشته ها را میشنوی چشم هایت ناخود آگاه میبارد آن چشمهای سیاهی که هیچ وقت اینگونه گریه نکرده اند؛با خودت میگویی تارا چه اتفاقی دارد می افتد...!!از دور نوری میبینی آنقدر شدید است که چشمهایت را میبندی...زمزمه هایی میشنوی..گوش میدهی چیزی نمیفهمی هنوز دوری باز هم میروی از شدت نور چشمهایت باز نمیشود مستی از بوی فضا خدایا مگر اینجا بهشت است؟؟!!!زمزمه ها واضحتر شده اما باز هم نمیفهمی ...دلت را گم کرده ای سر در گمی نمی دانی کجا بروی ...مستی ات به اوج رسیده ...ناگهان لباست به بال یکی از فرشته ها گیر میکند یا اینکه خودش تو را به جلو میکشد بدون هیچ واکنشی دنبالش میروی انگار خودت هم راضی هستی که او تو را ببرد...کمی که میروی فرشته تو را رها میکند خودش میرود...دلت را پیدا میکنی... یک گوشه نشسته ...ناگهان احساس میکنی نوری به درون وجودت راه پیدا میکند دیوانه تر میشوی گریه میکنی... داد میزنی... تازه فهمیده ای که کجا هستی... زمزمه ها را میشنوی... فرشته ها تکرار کنان میگویند:« السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین...»

وتو به همراه دلت یک گوشه از بین الحرمین ایستادهای ...

میباری با خودت میگویی:«تارا تو کجا بین الحرمین کجا»؟!!





سلام من یه تازه واردم (شنبه 85/10/23 ساعت 12:39 عصر)

سلام به لطافت آنچه که در ذهنت به وجود آمد.

منم تارا؛ از قبیله ی انسان وتنها فرقی که با انسانها دارم خود بی فرقیست.!

من تارا هستم در میان شما زندگی میکنم ؛وقتی که آمدم جنگ غوغا می کرد ومن به جای اینکه عطر پاییز را نفس بکشم سه سال تمام با عطر مرگ ؛خون؛بمب؛نفس کشیدم و حالا تنها چیزی که میدانم این است که بیزارم از هر نوع خشونت...ازفریاد بلند گرفته تا له کردن یک قاصدک زیر پا...!

آمده ام که حرف بزنم بنویسم و بخوانم ...میدانم در میان انسانها هنوز هستند کسانی که حس میکنند عاطفه را؛میفهمند زبان گل سرخ را ؛و دلتنگی قاصدک را...!گریه را درک میکنند؛ خنده را دوست دارند؛ کودک را عاشقانه بغل میکنند و اشکهایش را با انگشتان مهربانی پاک میکنند و برای لبخندش دنیا را هدیه میکنند.!

منم تارا؛ از قبیله ی انسان وبا باران پیوندی عاشقانه دارم...میدانم اگر ببارد یعنی دلتنگ است و صدای شر شر دلتنگی اش را با هیچ ملودی و آهنگی عوض نمیکنم.

منم تارا؛ همان دختری که میبیند اما سکوت میکند و از دورن فریاد میزند تارا از جنس شماست... کمی در درس منطق میلنگد؛ چون بیزار است از هر چه دلیل ،زیرا،چون،و امثال آنها...!

کسانی که مرا میشناسند میگویند مرغ من یک پا دارد، اما به نظر خودم همان یک پا را هم ندارد...!مرغ من استثناست چون پا ندارد و پرواز میکند؛ مرغ من روی زمین نیست... در آسمان است، دوست ندارد پایین بیاید و گاهی مرا هم با خودش به آن بالا ها میبرد .

منم تارا؛ با احساسی شبیه به نسیم؛ به شبنم .

با ورود هر هیاهویی گم میشوم و پیدا کردنم دشوار میشود و تنها کسانی مرا میابند که با آرامش پیوندی دیرینه دارند.

آنقدر قدیمی عشق می ورزم که گاهی اشتباه میکنم مجنون به خاطر من نمرد، فرهاد از تبار من نبود،و من نه لیلا هستم نه شیرین گاهی خودم هم اشتباه میکنم که من در عصر جدیدی زندگی میکنم و عصر ما با عشق بیگانه است .نمیدانم چرا آنقدر قدیمی عشق می ورزم که همیشه بر روی باورم(برای قبول عشق این زمانه)گردو خاکیست که با هیچ دستمال اعتمادی پاک نمی شود.!

تارا عاشق است؛ از آن عشق هایی که میسوزد اما فراموش نمیکند چند وقتی میشود که به این احساس رسیده ام...!!!

تارا دختریست که اگر عاشق شود فریاد میزند؛ نمیترسد اما وای به حال روزی که به عشقش پشت کنند آنوقت دل میکند اما از درون میمیرد و هنوز چند قدمی به آغاز مرگم مانده....!!!

تارا از جنس شماست ؛آمده که بگویدتا بخوانند و میخواند آنچه که گفته اند.....تارا همین است... . ( در جمع گرم خود جایی برایش باز میکنید؟)





<      1   2   3      
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 5 بازدید
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدیدها: 86713 بازدید
  • ?پیوندهای روزانه
  • درباره من

  • ترانه ی تارا
    داوودی
    من همینم ساده و همان دخترک دیوانه که نفهمید تو را...
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  • آهنگ وبلاگ من
  •